الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/9/26 12:24 عصر

بگو زیبا بگو .هر آنچه
را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه
کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم
تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو
رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت
کنم؟


نکنه یادم بره که یه
روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و
حرف منو نمی فهمن
.

مثل بقیه که بزرگن و
فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو
باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد
...

خدا پس از تمام شدن
گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن
فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند
تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت
.

کاش همه مثل تو مرا
برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است
...

بیا تا برای همیشه کوچک
بمانی وهرگز بزرگ نشوی
...

کودک کنار گوشی
تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت





کلمات کلیدی : الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب